محمود محمود ، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره
رضارضا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره
یاسینیاسین، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

خمبل و فنقول و فسقل

کُلاً محمود

    ..................................................................................................................................   وقتی بابا کوچک بود! ..................................................................................................................................   دعوت شدیم جشن عقد اونم کجا؟ گراندهتل! .................................................................................................................................. بدون شرح! ...........................................................................................................................
30 دی 1392

وقتی محمود برا داداشش مادری می کنه

اعتراف می کنم تازه که رضا به دنیا اومده بود، از سختیِ دو تا بچه کوچیک داشتن بُهت زده شده بودم و به ... افتاده بودم. با اینکه قبلش خیلی فکر و تحقیق و مطالعه کرده بودم راجع به اختلاف سنیِ مناسب بین بچه ها و به این نتیجه رسیده بودم که 4 سال بهترین فاصله ست ، دوست داشتم بچه هام با هم داداش باشن نه پدر و پسر!!!... ولی تو عمل به این نتیجه رسیده بودم که اشتباه کردم. وقتی دست تنها بودم و این دو تا فسقلی هر کدوم یه چیزیشون بود و داشتن نق می زدن... وقتی می خواستیم بریم بیرون و ما که همیشه ی خدا همه جا دیر می رسیدیم و باید به همه جواب پس می دادیم، و حالا باید به جای آماده کردنِ 3نفر، 4نفرو حاضر می کردم (همزمان بابایی می پرسید چی بپوشم، ب...
25 دی 1392

چی چی هنرمندم من!!!!!!!!

این کفشهای آل استار رو برای "رضام رضام" بافتم (که مورد تشویق زیاد بابایی قرار گرفتم )   این کلاه خرگوشی هم برای رضا موشی   این کالج ها رو هم برای برای محمودی بافته بودم که پاش نکرد و کوچیکش کردم تا رضا بپوشه، حالشو ببره     این کلاه انگری بردز رو هم به سفارش خود محمود بافتم ولی حالا باید التماسش کنم تا سرش کنه. میگه شل و وله     این گل ها رو هم بافتم به عنوان رویخچالی، که باهاشون نقاشی های محمود جونمو بزنم به در یخچال تا بچه م تشویق شه    بقیه در ادامه مطلب     ست کلاه و شورت خرگوشی برای پارسا کوچولو (پسر ...
20 دی 1392

ماجرای غذا خوردن

میخوام بنویسم از نحوه ی غذاخوردن این روزهای خانواده: اول همه چیز مرتب و تمیز توی سینی قرار میگیره و همه میشینیم دور سینی تا غذا بخوریم (الان یه 4 سالی هست که عادت کردیم تو سینی غذا بخوریم، یعنی درست از زمانی که محمود غذاخور شد و هربار که میشستیم سر سفره، تو یه حرکت، کل سفره رو با همه ی محتویاتش پشت و رو میکرد) خلاصه: اولش: همه میشینیم، مرتب و منظم دور سینی چند ثانیه بعد: وقتی که رضا سر و کله ش پیدا می شه و حمله میکنه به طرف بشقاب های غذا تا شیرجه بره توشون، هر کی بشقابشو میگیره دستش و به یه طرف فرار میکنه و همش به هم میگیم: بدویید، اومد اومد البته باید حواسمون باشه که چیزی از قبیل کاسه ماست یا ترشی یا ... توی سینی جا نمو...
20 دی 1392

عذاب وجدان پفکی

  قبلنا که هنوز مامان نشده بودم، هر وقت میدیدم پشت پفک ها نوشته که "مصرف این فرآورده برای کودکان زیر 2 سال توصیه نمیشه" با خودم میگفتم آخه کدوم مامان عاقلی به بچه ی زیر 2 سالش پفک میده؟؟؟؟!!!!!   بعد که خودم به محمود وقتی که 1 ساله بود و به رضا وقتی که 7ماهه بود پفک دادم، دیدم که زیااااااااااااااااااادن از این قبیل مامانا! البته واقعا هر دفعه که بچه ها پفک میخورن، عذاب وجدان میگیرما، ولی در حد هزارم ثانیه!   "یه وقتایی تو زندگی آدم پیش میاد، که فقط پفک جواب میده!" ...
20 دی 1392

خنده، آخرش گریه س

میگن: خنده آخرش گریه س راست میگن! امسال 9 آبانماه با به دنیا اومدن "سید محمد کوچولو" کلللللللی خوشحال شدیم و از خودمون ذوق در وکردیم   انقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر خوشحال بودیم که نگو و نپرس محمود، میگفت حالا خدا کنه پرسپولیسی بشه!!!!! ولی ...   ولی این خاله بادگیر (حرمت جون؛ خاله ی محمد؛ چون وظیفه ی خطیر گرفتن بادگلوی محمد جونم به عهده ی اونه) دو روز نگذشته بود از خوشحالیمون که... ما رو با خبر رفتنش به بلاد کفر (آمریکا) جهت تحصیلات عالیه، به شوکی عمییییییییییییییییییق فرو برد   حالا واقعا نمیدونیم باید خوشحال باشیم یا ناراحت؟!!! احساس میکنم با رفتنش یه خلاء...
15 دی 1392

بچه معرووووف

جناب مودمودخان به واسطه ی حضور در "جشنواره اختراعات استعدادهای درخشان دانشگاه علم و صنعت" (برای اختراع بابایی) چندین بار در اخبار نمایش داده شد و مورد تشویق فامیل و دوستان و آشنایان قرار گرفت. چقدرم که بچه م ذوق داره!!! هرچی همه با ذوق و شوق میگن محمود! تو تلویزیون دیدیمت. محمود بدون کوچکترین عکس العمل، فقط نگاهشون میکنه    بقیه در ادامه مطلب (در واقع محمود؛ جزئی از یکی از اختراعات بابایی محسوب میشه )  ---------------------------------------------------------- محمدرضا ( به قول محمود: دوست خنده داره (چون همش میخنده)،بچه ی آقا هیئت )؛ اومده به بابایی گفته: عمو دیدمت، اختراع کننده شده بودی، تلویزیون پخشِ...
14 دی 1392

برف بازی تو خونه!

به دنبال سرماخوردگیهای پی در پی خمبل و فنقول و عدم توانایی خروج از منزل جهت برف بازی بابای مهربون ناگهان، بدون اطلاع قبلی، با یک سینی برف وارد منزل شد و اسباب شادی بچه ها رو فراهم کرد. بعد هم به همراه هم یه آدم برفی کوچولو موچولو درست کردن. (بیخود نیست که توی طالع بینی مرد متولد آبان، قبل از هر چیز نوشته که پدری مهربان است )   عکسها در ادامه مطلب     فقط  بیچاره آدم برفیه عمرش به دنیا نبود و به دلیل شرایط سخت زندگی خیلی زود...   کلا امسال پاییز بدی داشتیم، چون بچه ها همش مریض بودن. خدا تو زمستون رحم کنه بهمون یکی از دوستام، هر روز میپرسه: رضا تب داشت، بهتر شده؟ بهش میگم...
14 دی 1392

حکایت این روزها

رضا جان، پسرم، عزیزم، دلبندم، این روزها که میگذرد، هر روز سنگین تر می شوی!!!!! این روز ها که میگذرد، هر روز اوضاع کمرمان بدتر می شود این روزها که میگذرد، هر روز غرغرو تر می شوی این روزها که میگذرد، هر روز بغلی تر می شوی ... ما هم که از پسِ بغل کردن مدام تو برنمی آئیم پناه میبریم به انواع و اقسام وسائط نقلیه!!!!!   یا باید بزاریمت تو روروئک و محمود اسکوتر بازی کنه و تو هم دنبالش بری   یا باید بزاریمت تو ماشین محمود، و محمود رانندگی کنه   یا بعضی وقتا که خوابت میاد باید بزاریمت تو کالسکه و تو خونه بچرخیم تا خوابت ببره   یا اینکه بزاریمت تو سه چرخه و محمود تو رو هل بده &nbs...
3 دی 1392

کلاً رضا

قرار بود 12.12 به دنیا بیای که مثه خودم که 10.10 هستم رند بشی ولی نشد شدی 12.11 عیبی نداره عوضش روز جمعه به دنیا اومدی که اونم خیلی خوبه جمعه افضل الایامه، روزیه که پیامبر(ص) و حضرت علی(ع) متولد شدند /////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////// شب قبل یعنی پنجشنبه، موقع خواب محمود گفت مامانی زود بریم بخوابیم که صبح زود باید بریم بیمارستان  گفتم: نه مامانی پس فردا باید بریم گفت: نه. فردا باید بریم گفتم: خیلی خوب حالا برو بخواب ... فرداش یعنی جمعه 5 صبح که پاشدم برا نماز دیدم درد دارم اصلا فکر نمیکردم که درد زایمان باشه چون 12.12 هم که دکتر وقت داده بود، ...
2 دی 1392